دوشنبه یکم اردیبهشت ۱۴۰۴ | 

گفت‌وگو

الیاس مورو

او را کشتم چون بیش از حد حرف زد، همیشه بیش از حد حرف می‌زد.

از من پرسید: تو منو دوست داری؟

با تمام وجودم گفتم: بله

اصرار کرد: و هر کاری برام می‌کنی؟

پاسخ دادم: البته.

اگر فقط همانجا متوقف می‌شدیم... اما نه، همانطور که گفتم، نمی‌توانست ساکت بماند.

کمی بعد زیر لب گفت: چقدر دلم می‌خواد بمیرم!

و من، جناب قاضی! هرگز نتوانسته‌ام هیچ کدام از آرزوهای او را رد کنم.

Conversación

#Elías_Moro

La maté porque habló más de la cuenta, siempre hablaba más de la cuenta.

–¿Tú me quieres?, me preguntó.

–Sí, le dije, con toda mi alma.

–¿Y harías lo que fuera por mí?, insistió.

–Por supuesto, contesté.

Si nos hubiéramos quedado ahí… Pero no, ya le digo que no podía estarse callada.

–¡Qué ganas tengo de morirme!, comentó al rato como de pasada.

Y yo, su señoría, no he sido nunca capaz de negarle ningún deseo.

برچسب ها :

داستان

،

الیاس مورو

،

علیرضا بازرگان

مشخصات:
یاد آوری داشت