دوشنبه یکم اردیبهشت ۱۴۰۴ | 

گفت‌وگو

الیاس مورو

او را کشتم چون بیش از حد حرف زد، همیشه بیش از حد حرف می‌زد.

از من پرسید: تو منو دوست داری؟

با تمام وجودم گفتم: بله

اصرار کرد: و هر کاری برام می‌کنی؟

پاسخ دادم: البته.

اگر فقط همانجا متوقف می‌شدیم... اما نه، همانطور که گفتم، نمی‌توانست ساکت بماند.

کمی بعد زیر لب گفت: چقدر دلم می‌خواد بمیرم!

و من، جناب قاضی! هرگز نتوانسته‌ام هیچ کدام از آرزوهای او را رد کنم.

Conversación

#Elías_Moro

La maté porque habló más de la cuenta, siempre hablaba más de la cuenta.

–¿Tú me quieres?, me preguntó.

–Sí, le dije, con toda mi alma.

–¿Y harías lo que fuera por mí?, insistió.

–Por supuesto, contesté.

Si nos hubiéramos quedado ahí… Pero no, ya le digo que no podía estarse callada.

–¡Qué ganas tengo de morirme!, comentó al rato como de pasada.

Y yo, su señoría, no he sido nunca capaz de negarle ningún deseo.

برچسب ها :

داستان

،

الیاس مورو

،

علیرضا بازرگان

جمعه پانزدهم دی ۱۴۰۲ | 

یک رؤیا

خورخه لوئیس بورخس

در جایی بی آب و علف در ایران یک برج سنگی نه چندان بلند هست بی در و پنجره. در تنها اتاق آن - که کف خاکی و شکل دایروی دارد- یک میز چوبی و یک چهارپایه هست. در آن سلول دایروی یک مرد که به من شباهت دارد با حروفی که من نمی‌فهمم شعری بلند می‌نویسد درباره‌ی مردی که در سلول دایروی دیگر شعری می‌نویسد درباره‌ی مردی که در سلول دایروی دیگر...

این جریان پایان ندارد و هیچ‌کس نخواهد توانست آنچه را که زندانیان می‌نویسند بخواند.

Un sueño

Jorge Luis Borges

En un desierto lugar del Irán hay una no muy alta torre de piedra, sin puerta ni ventana. En la única habitación (cuyo piso es de tierra y que tiene la forma de círculo) hay una mesa de maderas y un banco. En esa celda circular, un hombre que se parece a mi escribe en caracteres que no comprendo un largo poema sobre un hombre que en otra celda circular escribe un poema sobre un hombre que en otra celda circular… El proceso no tiene fin y nadie podrá leer lo que los prisioneros escriben.

برچسب ها :

داستان

،

خورخه لوئیس بورخس

،

ایران

،

علیرضا بازرگان

جمعه سی ام مهر ۱۴۰۰ | 

آینه‌ها

خوان کارلوس چاوز ریس#

قاتل در حالی که تلاش می‌کرد از دید پلیس پنهان شود وارد

آیینه‌خانه شد تا تنها به این نتیجه برسد که هزارتویی بی‌دررو است.

بیرون، فقط صدای یک شلیک شنیده شد.
داخل، کشتار بود.

Espejos

Juan Carlos Chávez ReyesIntentando ocultarse de la policía, el asesino entró a la casa de los espejos, sólo para darse cuenta de que era un laberinto sin salida.
Afuera se escuchó únicamente un disparo. Adentro fue una masacre.

برچسب ها :

داستان

،

خوان کارلوس چاوز ریس

،

علیرضا بازرگان

جمعه هشتم مرداد ۱۴۰۰ | 

یک پسربچه مثل من

#گابریل_گارسیا_مارکز

پسرکی پنج‌ساله که مادرش را در ازدحام بازار گم کرده است به پلیس نزدیک می‌شود و می‌گوید: شما یک خانم که بدون پسربچه‌ای مثل من قدم می‌زند را ندیده‌اید؟

مجله‌ی گفتگوهای از تنهایی، بوگوتا، ۲۰۰۱

Un niño como yo
#García_Márquez

Un niño de unos cinco años que ha perdido a su madre entre la muchedumbre de una feria se acerca a un agente de la policía y le pregunta: “¿No ha visto usted a una señora que anda sin un niño como yo?”.


Revista Conversaciones desde la Soledad, Bogotá, 2001

برچسب ها :

داستان

،

گابریل گارسیا مارکز

،

علیرضا بازرگان

جمعه بیستم فروردین ۱۴۰۰ | 

لوئیس ماتئو دییس

هر روز صبح به دفتر می‌ آیم، چراغ را روشن می‌ کنم، می‌ نشینم، پوشه‌ ها را باز می‌ کنم و قبل از شروع کار روزانه، یک سطر اضافه می‌ کنم به نامه‌ بلندبالایی که در آن چهارده سال است با وسواس دلایل خودکشی‌ ام را توضیح می دهم.


La carta

Luis Mateo Díez

Todas las mañanas llego a la oficina, me siento, enciendo la lámpara, abro el portafolios y antes de comenzar la tarea diaria, escribo una línea en la larga carta donde, desde hace catorce años, explico minuciosamente las razones de mi suicidio

برچسب ها :

داستان

،

لوئیس ماتئو دییس

،

علیرضا بازرگان

دوشنبه نهم فروردین ۱۴۰۰ | 

خوان خوزه میاس

رمانهایی هستند که حتی بدون اینکه طولانی باشند تا صفحه­ ی 50 یا 60 در واقع شروع نمی ­شوند. برای بعضی از زندگیها همین اتفاق می ­افتد. به این خاطر، پیش از این خودم را نکشته­ ام آقای قاضی.

Carta del enamorado

Juan José Millás

Hay novelas que aun sin ser largas no logran comenzar de verdad hasta la página 50 o la 60. A algunas vidas les sucede lo mismo. Por eso no me he matado antes, señor juez.

برچسب ها :

داستان

،

خوان خوزه میاس

،

علیرضا بازرگان

یکشنبه هشتم فروردین ۱۴۰۰ | 

گابریل گارسیا مارکز

...درام مرد سرخورده که خود را از طبقه دهم به خیابان انداخت و در همان زمانی که سقوط می کرد از پنجره­ ها خلوتِ همسایگان خود، خرده مصائب خانگی، عشق­ بازیهای پنهانی و لحظات کوتاه شادمانی را می ­دید که خبرشان هرگز تا راه­ پله مشاع نرسیده بود، طوری که در لحظه­ ی ترکیدن روی سنگفرش خیابان، برداشتش را از جهان کاملاً عوض کرده بود و به نتیجه رسیده بود که آن زندگی -که برای همیشه از درِ اشتباهی ترکش می­کرد- به زحمت زنده بودن می ­ارزید.

El drama del desencantado

Gabriel García Márquez

…el drama del desencantado que se arrojó a la calle desde el décimo piso, y a medida que caía iba viendo a través de las ventanas la intimidad de sus vecinos, las pequeñas tragedias domésticas, los amores furtivos, los breves instantes de felicidad, cuyas noticias no habían llegado nunca hasta la escalera común, de modo que en el instante de reventarse contra el pavimento de la calle había cambiado por completo su concepción del mundo, y había llegado a la conclusión de que aquella vida que abandonaba para siempre por la puerta falsa valía la pena de ser vivida.

برچسب ها :

داستان

،

مارکز

،

علیرضا بازرگان

یکشنبه هشتم فروردین ۱۴۰۰ | 

آدم و حوا.

مار

آینه را

هزار تکه کرد

سیب

سنگ بود.

INITIUM

Adán y Eva.

La serpiente

partió el espejo

en mil pedazos,

y la manzana

fue la piedra.

Obras Completas de Federico García Lorca

Suite de los espejos

برچسب ها :

شعر

،

لورکا

،

علیرضا بازرگان

مشخصات:
یاد آوری داشت